نریماننریمان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

مرد کوچکم نریمان

بدون عنوان

الان که ابن مطلب رو برات مینوسم ساعت 1 و 45 دقیقه نیمه شبه... عزیز دلم اینروزها برای من مرور خاطرات با تو بودن و در وجودم رشد کردن برابر با بالاترین لذتهاست.. هروقت خسته و بیخواب میشم یاد پارسال این موقع می افتم که تو وروجک کوچولو تو دل مامان بودی و با هر تکونت من رو می لرزوندی و من در برابر قدرت خداوند بزرگ بیشتر سجده می کردم و نفس به نفس خدا رو شکر می کردم   پسر زبلم تو در روز گذشته یعنی 5شنبه اولین ایستادنت رو جشن گرفتی و از خوشحالی برای خودت دست زدی.... کم کم باید روز شماری کنم برای وقتی که دستان کوچکت رو بگیرم و دنیای اطراف رو بهت نشون بدم.. عزیزم یک ماه و یازده روز دیگه سالروز تولدت هست و من عجیب دلتنگ روزهایی هستم که تو د...
30 تير 1391

سفر به شمال

این دومین سفری بود که به همراه شما رفتیم. یکبار تو عید نوروز بود که خییییییلی بهمون خوش گذشت و شما خیلی اقایی کردید و مامان و بابا رو اذیت نکردی اینم از این مسافرت که اونجا از اقایی سنگ تموم گذاشتی اما نمیدونم چرا وقتی اومدیم تهران یکم بهم ریخته بودی..   اولش اینو بگم که از بس شما علاقه شدید به لپ تاپ دارید به هیچ وجه اجازه نمیدهید که مامانی بیاد اینجا و وبلاگ شما رو بروز کنه. انچنان گریه ها می کنی که اگه کسی ندونه فک می کنن کتکت زدند.   بگذریم مامانی شنبه 10 تیر به همراه پسردایی مهربونت ایمان و بابایی جونت و من به سمت شمال حرکت کردیم... از اونجایی که خیلی خوش شانسیم به محض ورودمون تا سه شنبه که خواستیم برگردیم هوا باروونی ...
23 تير 1391

آتلیه رفتن نریمان

دوم تیر 1390 ساعت 12ونیم وقت داشتم که شما رو ببریم و از شما عکس بگیریم.... وای کلی استرس داشتم که نکنه بدقلقی کنی... اخه مشالله امون نمیدی به ادم که لباستو عوض کنه. اونوقت منم 10 دست لباس برده بودم واست که هی لباس عوض کنیم و عکس بگیریم. خلاصه اقای عکاس خدااای خیلی مهربون بود وکلی باتو دوست شده بود. تو هم همکاری می کردی و ژست های جالبی میگرفتی. سر عوض کردن لباس که می شد زار زار گریه می کردی با قندون و قوری که اونجا دکور بود سرگرم می شدی یادت می رفت تا علی اقا همون عکاس مهربونه صدات می کرد می خندیدی و خوشت میومد. خلاصه ساعت 3 که دیگه عکسارو هم انتخاب کردیم خیلی خسته بودی و بغل مامان خوابت برد. الهی من قربون اون قدت بشم من.... اینا یکسری از...
10 تير 1391

پسرم مردی شده واسه خودش

روزها داره تند تند میگذره و تو میخوایی زودتر بزرگ شی.... دو روز دیگه ده ماهت تموم می شه... عزیزم از دیروز هی میگی ماما بابا قربون اون صدات برم که تو خونه طنین میندازه برم عزیزم   نریمان گلم جدیدا یه کارایی میکنی که نشون می ده داری بزرگ می شی مثلا پسردایی و پسرخاله ت داشتن با مامانت شوخی می کردن و تو سر کله مامانت می زدن. تو خودت رو تند تند رسوندی به مامانت و شروع کردی به گریه کردن. الهی فدات بشم کلی خوشم اومد..... پسسسسسسسسسسرم مراقب مامانشه.اگه  کسی به مامانش چپ نگاه نکنه  با نریمان طرفه   وقتی میگم نریمان جان کنترل رو بده به مامان میخندی و دستت رو دراز می کنی و به کنترل رو به مامان می دی....   بلد...
7 تير 1391

بدون عنوان

الهی من فدای اون چشمای قشنگت بشم من که با همون نگاهت دل منو بردی و عاشق خودت کردی... مامانی جدیدا معنی کلمه بده رو یاد گرفتی و کلی حال می کنی وقتی بهت می گیم یه چیزی رو بدی بهمون.باززززززیت شروع میشه. دستت رو میاری جلو تا می خوام ازت بگیرم یه خنده می کنی و بهم نمی دی. از الان شیطونی!!! الان داره نم نم بارون میاد تو هم یه یک ساعتی طول کشید تا خوابیدی بس که بلایی  
1 تير 1391
1